نالی
بهنگام وقت نماز مغرب بود
که
خودم را به او رساندم و گفتم روز بخیر
با غمزه نگاهم کرد
و گفت الان غروب است و وقت نماز مغرب
گفتم جانم به فدای جان تو
که با دیدن تو روز روشن بر من نمایان شد
جهان برای من آنقدر روشن شد که فکر کردم وقت طلوع خورشید است
+ نوشته شده در یکشنبه دوم خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۰:۱۵ ب.ظ توسط سنه
|